دستان سردم را بگیر ، دستان داغت را بده

دستان سردم را بگیر ، دستان داغت را بده

شانه به شانه ... محشر است ... باران همینطوری ببار
 
تا مه گرفته کوچه را ، یک بوسه مهمان کن مرا

حالا دقیقن وقتش است ... وقت پریدن از حصار
 
با من بپر... با من برقص... من را ببر تا آسمان

آنجا که صدها مولوی... آنجا که صدها شهریار ...

تا دست من را می کشی، از خواب و خلسه می پرم

تندیس رویاهای من ... تعبیر آرام و قرار

در کوپه های کوچک این زنده بودن های سخت

تنها تو می‌بخشی به من شوق سفر ای هم‌قطار

سال‌ام تویی ماه‌ام تویی ، تقویم دلخواهم تویی

دورت بگردم خوب من ، ای مبداء نصف النهار

خاتون اردی - صد - بهشت ، خورشید یخبندان من

با تو زمستان مردنی ست ... چیزی نمانده تا بهار ...

شعر از محسن باقرلو


» نظر